غافلگیری تابستانی

غافلگیری تابستانی

۱۳ تیر ۱۴۰۳ - ۰۳:۵۱ زمان مطالعه : 2 دقیقه
سرویس فرهنگ و هنر - ما معلم‌ها  هر جا که می‌رویم، یکهو یکی از دانش‌آموزان سال‌های دور یا نزدیک، سر راهمان سبز می‌شود و معمولا از سر لطف، مسیرش را کج می‌کند و به سمت ما می‌آید و می‌گوید: سلام آقا... ا. خوبین؟ من دانش‌آموزتون بودم... م. اسم من رو یادتون هست؟

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر خبر ناب به نقل از همشهری - سیدسروش طباطبایی پور: البته از اقبال بد من، هر وقت که این اتفاق برایم رخ داده، در شرایط نارنجی، قرمز و حتی گاهی بنفش بوده ام و خلاصه اوضاع قاتی و پاتی شده.

بیش تر بخوانید:

اردوی جهادی

نمونه اش، همین سفر اخیرمان. بعد از خاتمه یک سال تحصیلی، شال و کلاه کردیم و به همراه خانواده رفتیم به طرف استان گیلان. سر ظهر، یک ساعت مانده به رشت، قرار شد در جنگل سراوان اتراق کنیم. ما هم تا جایی که می شد، گاز دادیم و از جاده و صدا و آدم ها دور شدیم و آن قدر رفتیم و رفتیم که دیگر خیالمان راحت شد که حتی خرس ها هم پایشان به آنجا نمی رسد. خلاصه فقط ما بودیم و درخت ها و وزوز پشه ها.

زیرانداز را پهن و چادر را برپا و خودمان را در میان نگاه به ابرها رها کردیم و با همسرجان و دخترجان، مشغول بگو بخند و بخور بخواب و انجام بازی همیشگی شطرنج شدیم. وسط آن بازی حساس که همیشه هم با کل کل همراه است، یکهو دخترجان، کلک مرا وسط بازی فهمید و کل جنگل را گذاشت روی سرش که تقلب کردی و باید از زمین و زمان و خرس ها و پشه های جنگل هم عذرخواهی کنی و خلاصه از او اصرار و از من انکار که یکهو، صدایی توجه ما را به خودش جلب کرد.


همه سکوت کردیم، حتی پشه ها؛ اما صداهایی که به ما نزدیک می شدند، سکوت نکردند و آهسته آهسته فاصله خود را با ما کم کردند. صدای قلبم را می شنیدم که تاپ و تاپ می زد و می گفت «وسط این جنگل، کیه خدایا... ا.؟» که یکهو از پشت بوته ها یک دسته جوان قبراق، بیرون پریدند و برای لحظاتی چشم در چشم هم شدیم و هر آنچه نباید بشود، شد! یکی از آن سه نفر، با صدایی دورگه و رسا، به طرف رفقایش نگاه کرد و گفت: «وای بچه ها... ا. آقای طباطبائیه...» وبه سمت من دوید و فریاد زد: «وای... ی. سلام آقا... خوبین... ن. شما کجا، اینجا کجا... ا. اسم من رو... و.» حال خودم را نمی فهمیدم.

از طرفی، از دیدن بچه ها خوشحال شده بودم و از سویی ناراحت، آن هم درست وسط بگو مگوی خانوادگی و جابه جایی زیرکانه وزیر و اسب و فیل و خلاصه کلک های پدرانه! از ادامه ماجرا، چیز چندانی به خاطر ندارم. فقط یادم هست با بچه ها هم چند دست شطرنج بازی کردیم؛ البته معلمانه و بدون کلک! و خوب یادم هست که وسط بازی، یکی از بچه ها رو به دخترم گفت: «درضمن، دختر خانوم، آقا معلم ما هیچ وقت کلک نمی زنه! تازه اگر هم بزنه، شما نباید جنگل رو روی سرت بذاری...» و خلاصه من آهسته آهسته عرق می ریختم و بخار می شدم و آب!

این خبر توسط سایت همشهری آنلاین منتشر شده و خبر ناب صرفا آن را به اشتراک گذاشته است.

منبع : همشهری آنلاین

اخبار گوناگون در خبر ناب